تفحص شهدای دفاع مقدس از چه زمانی شروع شد؟
پس از جنگ در آذر ماه سال 69 بود که سید احمد میرطاهری و حاج سعید قاسمی به همراه چند تن دیگر از نیروها به جنوب رفته بودند و وقتی به مناطق عملیاتی میروند ، پیکر شهدایی را که از آنجا افتاده بودند میبنند و از آنها عکس میگیرند.
سید احمد میرطاهری میگوید: همراه با حاج سعید قاسمی و چند تا از بچه ها سفری داشتیم به منطقه جنوب ، در تعاون جنوب ، در اتاق یکی از آقایان عکسی دیدیم که قاب شده بود ، به دیوار در عکس تصویر منطقه ای به چشم میخورد که اسکلت شهدا روی زمین افتاده بود. خیلی جا خوردیم ، پرسیدیم محل این عکس کجاست؟ که فهمیدیم فکه است. دیدن آن عکس ، آتشمان زد ، یک راست رفتیم فکه ، منطقه والفجر مقدماتی و از آنجا به طلائیه ، در کمال حیرت و ناباوری دیدیم که اسکلت های سفید شده ای روی زمین ریخته است. شدت گرما و آفتاب آنها را سفید کرده بود. آن تعدادی را که دم دستمان بودند وارسی کردیم ، پلاک و وسایلشان را که دیدیم ، متوجه شدیم ، همه شان شهدای خودمان هستند . یک سری عکس از آنجا گرفتیم و بردیم برای بعضی از آقایان که مدعی خیلی مسائل بودند. همین بود که ما گروه راه انداختیم و از تهران آمدیم جنوب بدون آنکه به کسی وابسته باشیم.
حاج سعید میگفت: من در طلائیه توی این مانده بودم که آیا اینها شهدای ما هستند. که به این سادگی روی زمین افتاده اند؟ پیکر آنها تبدیل به اسکلت شده بود ولی همه اندام و وسایل و تجهیزات شان موجود بود!
از همانجا کلید کار تفحص در جنوب زده شد و در همان سری اول حدود 300 شهید پیدا شد.
کتاب تفحص ص31 و ص32 و ص63
گفت و گوی نوید شاهد با مسئول اسبق تفحص لشکر27 محمدرسول الله
https://navideshahed.com/fa/news/435105/
ماجرای شفای بیمار با آب قمقمه شهید تفحص شده
جرعه ای به نیت شفا
یکی از سربازهایی که در تفحص کار میکرد آمد پهلویم و با حالت ناراحتی گفت مادرم مریض است! گفتم خب برو مرخصی ان شاء اللَّه که زودتر خوب میشود ، برو و ببریش دکتر و درمان، گفت نه به این حرفها نیست. میدونم چطور درمانش کنم و او چه دوایی دارد. آن روز شهیدی پیدا کردیم که قمقمه اش پر بود از آبی زلال و گوارا با اینکه بیش از ده سال از شهادت او گذشته بود ، قمقمه همچنان آبی شفاف و خوش طعم داشت. ده سال پیش در فکه زیر خروارها خاک و حالا کجا! بچه ها هر کدام جرعه ای از آب به نیت تبرک و تیمّن خوردند و صلوات فرستادند. آن سرباز رفت به مرخصی و چند روز بعد شادمان برگشت! از چهره اش فهمیدم که باید حال مادرش خوب شده باشد. گفتم الحمدالله مثل اینکه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان مرثر واقع شده! جا خورد. نگاهی انداخت و گفت: نه آقا سید دوا و درمان موثر نبود راه اصلی اش را پیدا کردم! تعجب کردم . نکند اتفاقی افتاده باشد. گفتم پس چی؟ گفت چند جرعه از آب قمقمه آن شهید که چند روز پیش پیدا کردیم بردم تهران و دادم مادرم خورد. به امید خدا خیلی زود حالش خوب شد ، اصلا نیتم این بود که برای شفای او جرعه ای از آب فکه ببرم.
جرعه ای آب زلال
حاج آقای کربلایی مسئول عقیدتی سیاسی یگان ژاندارمری مستقر در فکه بود تعریف میکرد: در یگان ما عده ای هستند که کارشناس آب و مسائل کشاورزی اند. یک روز رفتم پهلویشان و گفتم اگر آبی داخل قمقمه و دوازده سال زیر خاک بماند چه میشود؟ خیلی عادی گفتند: خب معلومه خواه ناخواه تبدیل به لجن میشود که آن هم به دلیل شرایط زیر خاک و زمان زیاد است و…
بعد برای هر کدام جرعه ای از آبی که داخل قمقمه بود ریختم و دادم و گفتم بخورید. آب را سرکشیدند و پرسیدم حالا به نظر شما این آبی که خوردید چه جوری بود؟
همه متفق القول گفتند: هیچی آبی تازه و زلال ، بدون هر گونه ماندگی … خنده مرا که دیدند، جا خوردند پرسیدند: علت خنده ات چیست؟ قمقمه را نشانشان دادم و گفتم این آبی که شما خوردید متعلق به این قمهمه بود که دوازده سال تمام زیر خاک کنار یک شهید بوده و…
مات و مبهوت به یکدیگر نگاه میکردند. اول فکر کردند شوخی میکنم. باورشان نمیشد. آب آنقدر زلال و خوش طعم باشد. لحن صلواتی که فرستادند ،تعجب و بهتشان را میرساند.
منبع: کتاب تفحص ص 156 و 157
امام حسین(ع): علت نماز خواندن این است که از عبادت دیگران بی نیاز شویم!
امام صادق(ع) فرمود:
حسین بن علی نزد اصحابش رفت و فرمود: ای مردم همانا خداوند جل ذکره بندگان را نیافرید مگر برای آنکه او را بشناسند و چون او را شناختند عبادتش کنند ، و چون او را عبادت کردند ، به وسیله عبادت او از عبادت دیگران بی نیاز گردند.
منبع: علل الشرائع : ص ۹ ح ۱، كنزالفوائد : ج ۱ ص ۳۲۸
کتاب با کاروان حسینی (از مدینه تا مدینه ج1 ص 196)
برخورد شیخ جعفر مجتهدی با روضه خوانی که 50 سال برای امام حسین(ع) گریه نکرد!
جناب آقای حاج غلامحسین یزدان پناه نقل میکردند: شیخی از اهل منبر خیلی مشتاق دیدن آقای مجتهدی شده بود تا اینکه متوجه میشود آقا در منزل آقای حاج حسین مینایی به سر میبرند. وقتی به آنجا میرود و میخواهد وارد خانه شود ، یک مرتبه آقا از در دیگر خانه خارج میشوند ، آقای مینایی به طرف آقا دویده و به ایشان میگویند این شیخ خیلی مشتاق دیدن شماست و مدت هاست میخواهد شما را ببیند.
آقا میفرماید: او میخواهد مرا ببیند امام من نمیخواهم او را ببینم!
وقتی آقای مینایی علت آن را سوال میکنند آقا میفرمایند: پنجاه سال است بر روی منبر ها روضه حضرت سیدالشهدا(ع) میخواند اما تاکنون پلک های چشم خودش تر نشده است! سپس اقا از آن محل دور میشوند. وقتی آقای مینایی کلام ایشان را برای آن شیخ بازگو میکنند، او تایید میکند که همینطور است!
منبع: لاله ای از ملکوت جلد اول ص367
ماجرای روبرو شدن رهبر انقلاب با شکنجه گر خود در ساختمان کمیته مرکزی انقلاب !
پنج شش ماه پس از پیروزی انقلاب، طی مأموریتی از تهران به شهر خودم مشهد آمدم. در آن هنگام عضو شورای انقلاب، و نماینده ی شورای انقلاب در وزارت دفاع، و نماینده ی امام در تعدادی از سازمانهای کشور بودم. خدای متعال خواست که پس از سالهای سختی ستم و آزار و اذیت واستضعاف، با احساس عزت اسلام و مسلمین و سربلندی مجاهدین راه خدا، وارد این شهر شوم. مقامات شهر از من خواستند تا از ساختمان «کمیته ی مرکزی انقلاب» بازدید کنم. کمیته های انقلاب در آن زمان اداره ی بیشتر امور شهرهای ایران را برعهده داشتند. ساختمان «حزب رستاخیز» در مشهد برای این منظور انتخاب شده بود. این ساختمان، یک ساختمان بزرگ و مجلل چند طبقه بود که حزب شاه آن را به عنوان مقر خود بنا کرد و ساختمان را هم تکمیل کرد. اما خدا آن حزب را به بدترین وجهی متلاشی کرد و ساختمان به دست انقلابیون افتاد و آنها هم ساختمان را مقر مرکزی کمیته ی انقلاب مشهد قرار دادند. به من گفتند: آخرین طبقه ی این ساختمان در حال حاضر مخصوص زندانیان خطرناک است. اسامی آنها را ذکر کردند و من بیشترشان را می شناختم؛ ازجمله ی آنها فردی به نام «بابایی» بود که نام دیگری هم داشت: «برومند». و من نمیدانم کدام یک از این دو نام، حقیقی بود. او از شکنجه گران من در پنجمین زندان بود. گفتم: سبحان الله ولاحول ولا قوة الا بالله! به همراه آقای طبسی -رئیس کمیته ی انقلاب و نماینده ی امام در آستان قدس رضوی- و نیز فرماندار، به ساختمان کمیته رفتیم. این فرماندار با من در این زندان بود و شکنجه هم شد. به طبقه ی بالا رفتیم. آنجا اتاقهای بزرگی بود و بازداشتی ها در آن اتاقها نشسته بودند. اتاقها پنجره هایی بزرگ رو به خیابان و بدون نرده ی آهنی داشت. دیدم این اتاقها برای بازداشت مناسب نیست، زیرا ممکن است فرد بازداشتی خطرناک خود را از پنجره به بیرون پرت کند. اما ظاهرا مسئولان کمیته ی انقلاب میدانستند که این بازداشتی ها «أحرص الناس على حیاة» از همه ی مردم سخت تر به زندگی چسبیده اند! و احتمال اینکه جان خود را به خطر بیندازند، وجود ندارد. از این رو آنها را در اتاقهای بزرگی که پنجره های عریض دارد، رها کرده اند.
در یکی از اتاقها را باز کردند. برخی از آنها را شناختم. سلام کردم و به آنها توصیه کردم اطلاعاتی را که دارند، بدهند و با انقلابیون همکاری کنند، و هیچ امیدی به بازگشت رژیم ساقط شده نبندند، و اینکه این انقلاب پیروز شده و به اذن خدا به پیروزی های خود ادامه خواهد داد؛ لذا تنها کاری که باید بکنند، اعتراف و همکاری است. در گوشه ی اتاق مردی را مشغول نمازدیدم. او را شناختم؛ «بابایی» بود. به بازداشتیها گفتم: این بابایی است؟ گفتند: بله. گفتم: عجب! من با او خاطراتی طولانی دارم. نگاه ها متوجه او شد و او نماز خود را رکعت بعد رکعت ادامه میداد، بدون آنکه سلام بدهد! او از من هراس داشت و احساس خطر میکرد؛ لذا خودش را مشغول یک نماز دروغین کرده بود تا با من روبرو نشود! به اتاق دیگری رفتم و به بازداشتی های آن اتاق سرزدم. سپس به اتاق قبلی برگشتم. ناگهان در اتاق را باز کردم؛ بابایی تا مرا دید مبهوت و دستپاچه شد و فرو ریخت. شروع کرد به التماس کردن و خوردن قسمهای شدید و غلیظ، که جوانی سبک مغزو فریب خورده بودم. من بدون آنکه به او پاسخی بدهم، ایستادم و به حرفهایش گوش دادم. بعد به او گفتم: به یاد داری با من در زندان چگونه رفتار میکردی؟ فقط یک مورد را به یادت می آورم. یادت هست که در اتاق شکنجه محاسن من را میگرفتی و مرا به زمین می انداختی، بعد با کشیدن محاسنم مرا بلند میکردی و کلماتی زننده به من میگفتی و مرا به زمین میکوبیدی، و باز همین طور …؟ گفت: بله، اینها را به یاد دارم. در این حال همراهان من از خشم برافروختند و اگر من آنها را آرام نکرده بودم، میخواستند کار او را بسازند. سپس در ادامه گفتم: من حاضرم تو را نجات دهم، و میدانی که قدرت این کار را دارم؛ اما به یک شرط، و آن شرط این است که ما را از محل اختفای رئیست آگاه کنی. این رئیس که سراغش را از بابایی گرفتم، یک شخصیت ساواکی خطرناک بود. همو بود که پایه ی ساواک مشهد را گذاشت و از آغاز تأسیس تا ساعتی که منهدم شد، در موقعیت خود باقی ماند؛ با آنکه رؤسا مرتبا تغییر میکردند. همه ی اطلاعات مربوط به مشهد و بلکه خراسان، در این مرکز ساواک متمرکز بود. من میدانستم که بابایی میداند رئیس ساواک خراسان کجا است زیرا این جماعت حتی در ایام پیروزی انقلاب هم باهم ارتباط داشتند، اما او اصرار میکرد که نمیداند. بعد هم گفت به گمانم از ایران خارج شده است. به هر حال، بابایی محاکمه و اعدام شد. او جنایاتی مرتکب شده بود که به خاطر هریک از آنها مستحق کیفر اعدام بود. سرانجام، آن رئیس زندان ساواک نیز پس از چند سال مخفی شدن، دستگیر و زندانی شد. من از گستاخیها و وقاحت بابایی در پنجمین زندانم خیلی چیزها به یاد دارم. روز بعد از شکنجه ام -که شرح آن را دادم- این مرد به سلول من آمد. با وجود تاریکی شدید فضای سلول، او را شناختم. روی زمین نشست. و البته نشستن در داخل سلول، برای افرادی جز زندانیان، ممنوع است. او با لحنی توأم با احترام و ادب(!) سخنانش را با احوالپرسی شروع کرد: آقا سید! حالتان چطور است؟! امیدوارم از زندان بدتان نیاید! و ادامه داد: من میخواهم به حضرتعالی نصیحتی بکنم، و آن اینکه هر اطلاعاتی را که در اختیار دارید، ارائه بفرمایید و به همه ی پرسشها پاسخ صریح بدهید؛ وگرنه خدای ناکرده، خدای ناکرده، با شما کاری میکنند که شایسته ی جایگاه و شخصیت حضرتعالی نیست! کسی که همین دیروز مرا مورد بدترین شکنجه های بدنی و روانی قرار داده بود، با چنین لحن وقیحانه ای با من سخن میگفت! از حرفهایش خنده ام گرفت و پاسخی به او ندادم … و او رفت.
منبع کتاب: خون دلی که لعل شد ص 214